خرداد ۱۷, ۱۳۹۴ | در: شخصی

«شریل سندبرگ» از مرگ همسرش می گوید

چند روزی است که «شریل سندبرگ» مدیر عملیات فیسبوک و یکی از معروف ترین زنان دنیا در سوگ همسرش نوشته ای منتشر کرده که خبرگزاری های دنیا آن را مفصل پوشش دادند. این نوشته از دو جهت برای من قابل توجه بود. اول اینکه متن بسیار ساده است اما در عین حال از نظر مغز و محتوا درس های قابل توجهی دارد؛ بعلاوه، عادت به نوشتن ایده ها و آموخته ها چیزی است که ما باید از بزرگان یادبگیریم. اما نکته ی دوم که پس از فارغ شدن از پندهای متن نظرم را جلب کرد این بود که نجبا و فوق ستاره های «سیلیکن والی» چقدر بی دردمندی زندگی می کنند؛ انگار نه انگار که هر روز در دنیا، خبرهای بی پدر شدن، بی شوهر شدن و مرگ و بی خانمانی انسان های زیادی را فریاد می زنند. انگار نه انگار آن ها هم آدم هستند. به هر حال دست به کار ترجمه شدم و سعی کردم برگردانِ خوبی از کار در بیاورم.

***

امروز پایان دوره ی سوگواری مذهبی برای همسر دلبندم است: یعنی سی روز گذشت. آیین یهود یک دوره ی هفت روزه حزن و ماتم و عزاداری به نام «شیوا» پس از مراسم تدفین نزدیکان دارد. پس از هفت روز، بیشتر فعالیت های روزمره می تواند از سر گرفته شود. اما این پایان یافتن «شلوشیم» یا سی روزه ی اول است که مراسم سوگواری مذهبی برای یک همسر به طور رسمی تمام می شود.

یکی از دوستان دوران کودکی من که الان یک روحانی یهودی است چند وقت پیش به من گفته بود که یکی از مناجات های کوتاه و پرمغزی که خوانده این است که: ”خدایا تا هنگامی که زنده هستم کمکم کن تا نمیرم“. من هیچ وقت معنی این مناجات را تا قبل از مرگ «دیو» درک نکردم. اما اکنون آن را خوب می فهمم.

من فکر می کنم وقتی مصیبتی اتفاق می افتد، آدم ها حق انتخاب دارند. می شود تسلیم تباهی شد: تسلیم احساس پوچی که ذهن و قلبت را پر می کند و قدرت فکر کردن یا حتی نفس کشیدن را از تو می گیرد. یا می شود به دنبال معنای حقیقی زندگی گشت. در این سی روز گذشته، لحظات بسیاری را در پوچی غوطه خوردم. و می دانم که در آینده نیز لحظات بسیاری را این پوچی بیکران به تباهی خواهد کشید.

اما هر وقت بتوانم می خواهم زندگی و معنایافتگی را انتخاب کنم.

و برای همین است که دارم می نویسم: برای اینکه پایانی باشد بر «شلوشیم» و اندکی از دِینی که بر گردنم است را با انجام آنچه دیگران برای من انجام داده اند ادا کنم. هرچند مواجهه با اندوه فقدان نزدیکان یک تجربه ی کاملا شخصی است، اما شجاعت کسانی که تجربه های اینچنینی خود را با من به اشتراک گذاشتند کمکم کرد تا خودم را کمی جمع و جور کنم. بعضی از کسانی که صندوقچه ی دلشان را برای من گشودند از دوستان نزدیکم بودند. بعضی دیگر غریبه هایی بودند که خرد و توصیه های خود را با سخاوت به اشتراک عموم گذاشتند. بنابراین من هم آنچه یادگرفتم را به اشتراک می گذارم تا شاید به کسان دیگر کمک کند. تا شاید در دل این مصیبت معنایی وجود داشته باشد.

این سی روز به اندازه ی سی سال بر من گذشت. من سی سال غمگین تر شدم. احساس می کنم سی سال عاقل تر شدم.

درک من از معنی واقعی مادر بودن بسیار عمیق تر شد: به واسطه ی غم و عذاب شدیدی که از گریه و بی قراری فرزندانم احساس می کنم و به واسطه ی پیوندی که مادرم با رنج های من دارد. مادرم سعی کرده جای خالی همسرم را پر کند، هر شب وقتی گریه می کنم مرا بغل می کند تا خوابم ببرد. او به سختی تلاش می کند جلوی اشک هایش را بگیرد تا من بتوانم گریه کنم. او برایم توضیح می دهد که ناآرامی و اندوهی که دارم به بچه ها هم منتقل می شود؛ و وقتی که رنجی که در چشم هایش است را می بینم می فهمم که درست می گوید.

متوجه شدم که هیچ وقت واقعا نمی دانستم به کسانی که گرفتار مشکلات سخت می شوند باید چه بگویم. به نظرم قبلا کاملا دچار سوء تفاهم بودم: من سعی می کردم به آن ها اطمینان بدهم که همه چیز خوب خواهد شد و فکر می کردم امید دادن بهترین کاری است که از دستم بر می آید. یکی از دوستانم که بیماری سرطانش در مراحل پیشرفته است به من می گفت بدترین چیزی که مردم می توانند به من بگویند این است که ”همه چیز درست می شود“. آنوقت است که ندایی در ذهنم دائم فریاد می زند که ”آخر از کجا می دانید که همه چیز خوب می شود؟ نمی فهمید که من ممکن است بمیرم؟“ در این روز ها درسی که او می خواست به من بدهد را خوب یاد گرفتم. بعضی وقت ها همدلی واقعی با دیگران اصرار بر خوب شدن اوضاع نیست؛ گاهی باید اذعان کنی که اوضاع خوب نمی شود. وقتی که مردم به من دلداری می دهند که ”تو و بچه ها باز هم شادی و خوشبختی را تجربه خواهید کرد“ با خودم فکر می کنم که بله، این روزهای سخت هم می گذرد؛ اما در قلبم مطمئنم که هیچ وقت دیگر لذت و حظ واقعی را دوباره تجربه نخواهم کرد. در مقابل کسانی که به من گفتند ”اوضاع کم کم به یک تعادلی بر می گردد، اما هیچ وقت به خوبی قبل نمی شود“ دلگرمی بیشتری دادند؛ چون هم واقعیت را می دانستند و هم شجاعت گفتن آن را داشتند. به نظرم حتی یک ”حالت چطوره؟“ ی ساده که با نیت خیر گفته می شود را بهتر است با ”امروز، حالت چطوره؟“ جایگزین کرد. وقتی که  از من می پرسند ”حالت چطوره؟“ دوست دارم فریاد بزنم که ”شوهرم مرده! فکر می کنی چطورم؟“. اما وقتی به من می گویند ”امروز، حالت چطوره؟“ مشخص است طرف حداقل درک می کند این روزهای سخت را هر جور شده باید یکی یکی سپری کرد.

در این میان چیزهای مهم دیگری هم یاد گرفتم. اگر چه ما الان می دانیم که همسرم بلافاصه پس از افتادن از «تردمیل» فوت کرده بود، اما این را در آمبولانس نمی دانستم. حرکت آمبولانس در مسیر بیمارستان بسیار کند پیش می رفت. من هنوز هم از تک تک ماشین هایی که کنار نکشیدند متنفرم، از تک تک کسانی که اندکی زودتر رسیدن برایشان مهم تر بود و راه را برای ما باز نکردند. من این رفتار را هنگام رانندگی در شهر ها و کشورهای زیادی دیدم. بیاید همه کنار برویم و راه را باز کنیم؛ زندگی پدر و مادر، همسر یا فرزندان کسی ممکن است به شما بستگی داشته باشد.

من فهمیدم که همه‌چیز چقدر می تواند بی دوام و ناپایدار باشد، یا شاید هم هست. اینکه روی هر چیز محکمی هم که ایستاده باشی، باز در یک لحظه ممکن است زیر پایت خالی شود بدون اینکه هیچ هشدار یا اخطاری در کار باشد. در این سی روز گذشته من تجربه ی زنان زیادی که همسر از دست داده بودند را شنیدم و فهمیدم که چطور به یکباره همه چیزشان را از دست دادند. بعضی از آن ها هیچ حمایتی ندارند و در مسائل عاطفی و مشکلات مالی تنهای تنها هستند. به نظرم خیلی اشتباه است که ما این زنان و فرزندانشان را در هنگامی که بیشتر از هر وقتی به کمک احتیاج دارند فراموش کنیم.

من یادگرفتم که از دیگران کمک بخواهم، و یادگرفتم که چقدر به کمک نیاز دارم. تا قبل از این، من خواهر بزرگتر بودم؛ رئیس بودم؛ برنامه ریز بودم و همه ی کارها را من مدیریت می کردم. اما برای این اتفاق برنامه ریزی نکرده بودم و وقتی به یکباره اتفاق افتاد توان هیچ کاری را نداشتم. این نزدیکانم بودند که مدیریت را به دست گرفتند. آن ها همه چیز را برنامه ریزی و هماهنگ کردند؛ به من گفتند که کجا بنشینم؛ و یادآوری کردند که باید غذا بخورم. آن ها هنوز هم برای کمک به من و فرزندانم زحمت زیادی می کشند.

من یادگرفتم که مقاومت را می شود آموخت. «آدام گرانت» به من یاد داد که برای تاب آوردن در شرایط سخت سه چیز لازم است و من باید روی آن ها کار کنم. اول اینکه بفهمم این اتفاق تقصیر من نبوده است. «آدام» به من گفت که کلمه ی «متاسفم» را باید برای خودم ممنوع کنم و بارها و بارها به خودم یادآوری کنم که این ها تقصیر من نبوده است. دوم اینکه به یاد داشته باشم حالم بهتر خواهد شد و شرایط همیشه اینطور باقی نخواهد ماند. و سوم اینکه متوجه باشم که این اتفاق لزوما نباید همه ی ابعاد زندگی من را تحت تاثیر قرار بدهد؛ باید توان مجزا کردن ابعاد مختلف زندگی ام را داشته باشم.

بازگشت تدریجی من به کار و سازمان واقعا یک ناجی بزرگ بود؛ فرصتی تا احساس مفید بودن و تعلق دوباره به یک جمع داشته باشم و با دیگران ارتباط برقرار کنم. اما به سرعت متوجه شدم که رفتار دیگران با من تغییر کرده است. وقتی به همکارانم نزدیک می شدم نوعی ترس در نگاهشان بود. دلیلش را می دانستم. آن می خواستند به من کمک کنند، اما نمی دانستند باید چه کار کنند: آیا به فوت همسرش اشاره کنم؟ یا شاید هم نه، اصلا نباید حرفی در این باره بزنم؟ اگر بخواهم به او تسلیت بگویم، چه بگویم؟ من فهمیدم برای اینکه بخواهم آن احساس نزدیکی و صمیمیتی که با همکارانم داشتم، و همیشه برایم خیلی مهم بوده، را دوباره بدست بیاورم، باید برخی پرهیز ها را کنار بگذارم و دیگران را به حریم خودم راه بدهم. و این به معنای آن است که از آن حدی که همیشه می خواستم، باید گشوده تر باشم و آسیب پذیری ها و ضعف هایم را کمتر پنهان کنم. من به همکاران نزدیکم گفتم که صادقانه هر سوالی که دوست داشته باشند می توانند بپرسند و من به بدون ناراحتی به آن پاسخ می دهم. همچنین این پیام را دادم که راحت باشند و در مورد احساسات و نگرانی هایشان صحبت کنند. یکی از همکارانم اعتراف کرد که چندین دفعه تا در خانه ی ما هم آمده، اما چون نمی دانسته درست است یا نه، زنگ نزده؛ یکی دیگر از همکاران گفت که وقتی من در جمع حاضر می شدم از ترس اینکه چیز اشتباهی بگوید اصلا صحبت نمی کرده. تعامل صریح و صادقانه، در نهایت، جای ترس و احتیاطِ حرف یا کار اشتباه را گرفت. یکی از شخصیت های کارتون مورد علاقه ی من یک فیل بزرگ است که وقتی تلفن اتاق زنگ می زند گوشی را بر می دارد و جواب می دهد :”بفرمایید، فیل هستم“. تنها وقتی ممکن است یک موضوع بزرگ مانند فیل را از اتاق بیرون بیاندازی که با صراحت در مورد آن صحبت کنی.

البته مواقعی هم بوده که نتوانستم دیگران را به حریمم راه بدهم. مثلا برای بازدیدی به مدرسه ی بچه ها رفته بودم. در این برنامه بچه ها کارهایشان را به والدین نمایش می دادند. خیلی از پدرو مادر ها، که البته بسیار لطف و محبت داشتند، سعی کردند با من رو در رو شوند و چیزی برای تسلیت بگویند. من در تمام مدت از ترس اینکه با آن ها چشم در چشم شوم و بغضم بترکد پایین را نگاه کردم. امیدوارم مرا درک کرده باشند.

من یادگرفتم که شکرگزار باشم و قدر چیزهایی که قبلا کمتر به آن ها توجه می کردم، مانند زندگی، را بیشتر بدانم. علی رغم تمام غم و رنجی که دارم، اما هر روز که به بچه ها نگاه می کنم خوشحالم که آن ها زنده اند. از هر لبخندشان لذت می برم و از در آغوش گرفتنشان امید می گیرم. دیگر روزها برایم معمولی نیست و سعی می کنم قدر تک تکشان را بدانم. وقتی یکی از دوستانم به من گفت که از جشن تولد خوشش نمی آید و  تولد نمی گیرد، ناخودآگاه در چشمانم اشک جمع شد؛ به او نگاه کردم و گفتم ”تولد ات را جشن بگیر مسخره! شما خیلی خوش بخت هستید که جمعتان جمع است“. جشن تولد بعدی من خیلی غمگین خواهد بود، اما تصمیم گرفتم آن را بیش از تولد های دیگرم قدر بدانم.

من از همه ی کسانی که در این مدت با من همدردی کردند واقعا سپاس گزارم. یکی از همکارانم به من گفت که خانومش، که البته او را هیچ وقت ندیدم، برای نشان دادن حمایت خود از ایده هایی که در کتابم مطرح کردم بعد از سال ها تصمیم گرفته درس خواندن را ادامه بدهد و مدرکش را بگیرد. بله! بیش از هر وقت دیگری معتقدم که اگر شرایط مساعد باشد، مهمترین کاری که زن ها باید انجام دهند تلاش برای پیشرفت است. همچنین در این مدت مردهای زیادی، از آن هایی که از نزدیک می شناختمشان تا آن هایی که احتمالا هیچ وقت آن ها را نمی بینم، برای بزرگذاشت عقاید و شیوه ی زندگی همسرم «دیو» وقت بیشتری را با خانواده ی خود می گذرانند.

من هرچقدر هم تلاش کنم نمی توانم آنطوری که شایسته است از کمک و حمایت خانواده و دوستانم تشکر کنم؛ آن ها هر کاری لازم بود کردند و این آرامش خاطر را به من دادند که در هر شرایطی کنار من خواهند بود. در آن لحظات سیاهی که پوچی تمام وجودم را فرا گرفته بود، وقتی که ماه ها و سال های آینده برایم غیر قابل تحمل و بی معنا شده بود، فقط دیدن آن ها بود که مرا از ترس و تنهایی نجات می داد. سپاس من از آن ها بی کران است.

با یکی از این دوستانم داشتیم در مورد رابطه ی پدر و فرزندی و جای خالی «دیو» برای بچه ها صحبت می کردیم. نهایتا برنامه هایی چیدیم تا اندکی کمبود فعالیت های پدر فرزندی را برای بچه ها جبران کند. صحبتمان که تمام شد نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم و گفتم: ”اما من «دیو» را می خواهم، من طرح شماره ۱ را می خواهم“. او بغلم کرد و گفت: ”طرح شماره یکی در کار نیست. پس بیا به بهترین وجه طرح شماره ۲ را اجرا کنیم.“

«دیو» عزیز، برای بزرگداشت یاد و خاطره ی تو و برای تربیت فرزندانت، که لیاقت دارند به بهترین نحو پرورش پیدا کنند، قول می دهم که تمام تلاشم را بکنم تا طرح شماره ۲ به بهترین نحو انجام شود. هرچند که «شلوشیم» به پایان رسیده، من هنوز هم برای طرح شماره ۱ عزادارم. من همیشه برای طرح شماره ۱ عزادار خواهم بود. همان طور که «بونو» در مجلس یادبودت خواند: ”غم پایانی ندارد… و عشق هم پایانی ندارد“. دوستت دارم «دیو».

Sheryl Sandberg Dave Goldberg

۸ پاسخ به «شریل سندبرگ» از مرگ همسرش می گوید

Avatar

اشکان امام بخش

خرداد ۱۸ام, ۱۳۹۴ در ۰۶:۳۰

فکر کردن درباره چیزی بدین معناست که آن را به زندگی خود دعوت کرده اید،حتا اگر آن را نخواهید.
برای ایجاد تغییر،باید همه ی ابعاد زندگی خود را آنطور که امیدوار هستید باشند ببینید،نه آنطور که هستند.
استاد عزیز آقای دکتر ثابت بسیار از متن شما و ترجمه خوبتان لذت بردم

Avatar

sara

خرداد ۱۸ام, ۱۳۹۴ در ۱۲:۴۴

از بابت ترجمه خوب شما متشکرم.

Avatar

نوشین نجاتی

خرداد ۱۸ام, ۱۳۹۴ در ۱۴:۱۱

سپاس و درود بر شما

این نوشته بسیار نگرش انسان و به زندگی میتواند تغییر دهد

Avatar

اکبر مودت

خرداد ۲۶ام, ۱۳۹۴ در ۲۳:۲۶

به واسطه کارم کمی به زندگی کارگران افغانی نزدیک شده ام.
یکی از آنها که سن و سالی ندارد از پدری می گوید که ۳ زن داشته است. او به سادگی می گوید ۳ مامان دارم. او می گوید: «در روستا با کشاورزی امرار معاش می کردیم و پدرم با اندوخته اش در شهر سه خانه خریده و اجاره داده بود، وقتی پدرم فوت کرد هر یک از زن ها در یکی از خانه ها سکونت کردند.»
او می گفت مادرش از آن طرف دختری برایش نامزد کرده و اصرار دارد که پول بفرستد که به پدر دختر بدهد و ازواجش قطعی شود. او با ادبیات خودش می گفت دختر داشتن برای اینکه پول دار شوی خیلی خوب است و خودش ۹ آبجی دارد!
آنها صبحانه نان بربری و چای شیرین می خورند، در زیرِ زمین سخت کار می کنند، ظهر نان سنگک و خامه عسلی را با کوکا کولا می زنند و روی زمین سخت زیر آفتاب داغ چرتی می زنند و دوباره مشغول به کار می شوند. شب ها بعضی شب ها به خانه می روند و بعضی همان جا شب را می خوابند. آنها همیشه نگران دستمزدشان هستند.
در این دنیا معنای همسر، زندگی و مرگ، پدر مادر و فرزند، کار و همکار برای آدم ها چقدر متفاوت است. یکی مثل خانم سندبرگ سعی دارد همه این ها را برای خودش به هم بدوزد و برای یک چالش شخصی، دنیا را خبر میکند. دیگری مثل آن نوجوان افغان یا هر یک از اعضا خانواده چند لایه اش هیچ وابستگی و تعلقی احساس نمی کنند. غباری میان زمین و آسمان!

Avatar

محمد جواد ثابت

خرداد ۲۷ام, ۱۳۹۴ در ۰۱:۳۹

دقیقا

Avatar

حسن کیا تنکابنی

خرداد ۳۰ام, ۱۳۹۴ در ۰۳:۴۰

تا حدودی برایم متن قابل درکی بود.قدردانی از داشته های فعلی وشکر گزاری از ذات احدیت برایم نمایان تر شد.یاد این فرموده ی معصوم میافتم که:خوشیها و ناخوشیهای دنیا یک توهمه.(امام علی).
و با مضمون گفته ی همان معصوم در این دنیا طوری زندگی میکنم که انگار بناست دویست سال بمانم و طوری زندگی میکنم که قرار است همین فردا بمیرم.پس ادامه ی بعد از این مرا به چالش خواهد کشید!

Avatar

صادق

تیر ۷ام, ۱۳۹۴ در ۱۰:۵۶

آقا درود بر شما
عجب متن خوب و تامل برانگیزی !

Avatar

محسن

مهر ۲۸ام, ۱۳۹۴ در ۱۴:۱۴

بسیار بسار یسیار عالی و تاثیرگذار. دست مریزاد

فرم ارسال دیدگاه

رجحان خرد

ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت و حکمت عالم را بیافرید و آدمیان را بفضل و منت خویش بمزیت عقل و رجحان خرد از دیگر جانوران ممیز گردانید؛ زیرا که عقل بر اطلاق کلید خیرات و پای بند سعادات است و مصالح معاش و معاد و دوستکامی دنیا و رستگاری آخرت بدو بازبسته است.